۱۴۰۱۱۰۲۲ به همراه آرمین که من صدایش میزنم جیزس»، حوالی ساعت هشت شب در میان برف و هوای نقرهفام خیابان خلوت و بیرونق انقلاب قدم میزدیم او دنبال کتابی بود و من را برده بود تا راهنماییاش کنم گویی تازه یادم آمد که مدت زیادی است به کتابفروشیهای محبوبم نرفتهام فرصت را غنیمت شمردهم و به کتابفروشی بیدگل رفتم بعد از چاقسلامتی با کتابدارهای بیدگل، میان قفسهها گم شدم آرمین هم که نتوانستهبود کتابش را پیدا کند بیرون کتابفروشی ایستاد و از میان لبها دود چندبرابر سیگار را به همراه گرما به بیرون میسراند همینطور که بین قفسههای رمان معلق بودم، چشمم خورد به عنوانی عجیب کتاب بازنشسته» پنجمین رمانپلیسی دورنمات» که ناتمام ماند برق از سهگوشهی مغزم پرید نگاه به نام مترجم کردم همان مترجم محبوب دورنمات، محمود حسینیزاد اگر به رمانپلیسی علاقه داشتهباشید بعید است سهگانهٔ دورنمات را نخواندهباشید سه رمان کوتاه قول»، قاضیوجلادش» و سوءظن
اشتراک گذاری در تلگرام